داغت رسید و بر جگر من قدم گذاشت
دردی شد و روی کمر من قدم گذاشت
آن قدر صبح و شب به هوای تو سوختم
تا که سرت ، توی سحر من قدم گذاشت
با تو بهار بودم و یک دفعه بعد تو
پاییز روی برگ و بر من قدم گذاشت
نذر لب تَرَک تَرَکَت بود ، ای پدر
اشکی که پای چشم تر من قدم گذاشت
قَصْدَش فقط شکنجه ی عبّاس بود و بس
آن بی حیا که روی پر من قدم گذاشت
چون چادرم بجای ِسپَر بود...زَجر هم
از عَمْد هِی روی ِسپَر من قدم گذاشت
هِی تازیانه دست یتیمی سرم کشید
هر بار سَمْت رهگذر من قدم گذاشت
اوّل به عمّه خورد و شتابش گرفته شد
سنگی که بی هوا به سر من قدم گذاشت
آتش شد و شراره ی آن شام را گرفت
هر جا که آهِ همسفر من قدم گذاشت
محمدقاسمی