سائل

مقبل کسی که بنده اولاد حیدر است ...

سائل

مقبل کسی که بنده اولاد حیدر است ...

۱۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
داغت رسید و بر جگر من قدم گذاشت
دردی شد و روی کمر من قدم گذاشت

آن قدر صبح و شب به هوای تو سوختم
تا که سرت ، توی سحر من قدم گذاشت

با تو بهار بودم و یک دفعه بعد تو
پاییز روی برگ و بر من قدم گذاشت

نذر لب تَرَک تَرَکَت بود ، ای پدر
اشکی که پای چشم تر من قدم گذاشت

قَصْدَش فقط شکنجه ی عبّاس بود و بس
آن بی حیا که روی پر من قدم گذاشت

چون چادرم بجای ِسپَر بود...زَجر هم
از عَمْد هِی روی ِسپَر من قدم گذاشت

هِی تازیانه دست یتیمی سرم کشید
هر بار سَمْت رهگذر من قدم گذاشت

اوّل به عمّه خورد و شتابش گرفته شد
سنگی که بی هوا به سر من قدم گذاشت

آتش شد و شراره ی آن شام را گرفت
هر جا که آهِ همسفر من قدم گذاشت

محمدقاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
هرجا حضور اهل بُکا فوق العاده است
معلوم می شود که فضا فوق العاده است

در مجلسی که زمزمه و شور و گریه هست
بی شک نگاه مادر ما فوق العاده است

در سفره ای که پهن شود بعد روضه ات
تأثیر لقمه های غذا فوق العاده است

ای تربتت شفای تمامیِّ دردها
در نسخه ی تو نوعِ دوا فوق العاده است

وقتی که نذر گنبد و تاج ضریحِ توست
پیداست که عیار طلا فوق العاده است

من در زیارت تو شدم زائر خدا
از بس شباهتت به خدا فوق العاده است

پا را گذاشتم بروی عرش و آمدم
جایی که شأن صحن و سرا فوق العاده است

هر کس که رفت کرببلا ؛ اعتراف کرد
آقاییِ امام رضا فوق العاده است

من را به استجابت کامل رسانده ای
در زیر گنبد تو دعا فوق العاده است

در وادی محبّت تو دیده ام حسین 
انس میان شاه و گدا فوق العاده است

از طرز روبرو شدنت با زهیر و حُرّ 
فهمیده ام گذشت شما فوق العاده است

محمدقاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
پا در رکاب کرد و به مرکب سوار شد
شیر خدا روانه برای شکار شد

تکبیر او بلند شدو پهنه ی نبرد
تازه شبیه صحنه ی یک کارزار شد

خورشید چادری به سر از ترس او کشید
وقتی که برق تیغ علی آشکار شد

شمشیر را به رقص در آورد دست او
حیدر رسید و کار به کفّار زار شد

انداختند عده ای از ترسشان سپر
فریاد عده ی دگری الفرار شد

او یک تنه به لشگر کفار حمله کرد
دشمن به خشم شیر غضنفر دچار شد

گویا رسیده بود که گندم درو کند
یک لشگری نفر به نفر تار و مار شد

از شور ذوالفقار فضا را شرر گرفت
انگار در میانه ی دشت انفجار شد

هر کس که داشت شهرت جنگاوری و رزم
نصف از وسط به ضربه ی او چون خیار شد

دیدیم هر که در بر او کرد قَدْ عَلَم
در گِردباد حمله ی حیدر غبار شد

تأخیر قبض روح دلیلش مُسجّل است
تعداد کشته های علی بی شمار شد

تا هفت نسل بعد خودش مؤمنی نداشت
هر کس که طعمه ی دو لب ذوالفقار شد

محمد قاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
یک گوشه ی بقیع کنار چهار قبر
مشغول گریه زاری و سرگرم مرثیه

لا تَدْعُوَنّیت زده آتش به قلبها
ای بهترین ادامه ی زهرای مرضیه
                
دور و بر تو بال زنان ؛ هر کبوتری
از ناله ی تو ناله ی جانکاه می کشد

با شاه تیرهای خودش روی بوم خاک
تصویری از عمود و سر ماه می کشد
        
مقتل نوشته است که مروان سنگ دل 
از سوز گریه ی تو زمین گیر گشته است

خانم شما شنیدی و از هوش رفته ای
پس حق بده ؛ عقیله اگر پیر گشته است
           
عمری گریستی به پسرها نه...بر حسین
تنها دم از غریبی دلدار می زدی.      
هر وقت روضه خوانی تان با سکینه بود
سقّای روضه می شدی و زار می زدی.

هربار ظرف آب گرفتی به دست خود
سردی آب ؛ جان و دلت را کباب کرد

تکرار کرد با تو نه یک دفعه ؛ بارها---
---کاری که آب روز دهم با رباب کرد

از چار تا رشید دلاور نصیب تو
از دشت کربلا سپری تکه تکه است.

در سوگ لاله های بدون سرت فقط
سهمیّه ی شما جگری تکه تکه است

سوزی که داشت حالت مرثیه خواندنت
انداخته ست در دل ما شور و شین را

آموختی به هرچه کنیز است و نوکر است
جارو کشی بزم عزای حسین را

محمد قاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
ای طعم نامت از عسل ناب ؛ ناب تر
حال دل خراب ؛ به یادت ؛ خراب تر

نور تو وقت تابش بی منّت خودش
از آفتاب آمده پُر آب و تاب تر

خُشکانده است حلق مرا ذکر" العطش"
از مشک خویش کام مرا کن به آب ؛ تر

درمجلسی که شأن دعا استجابت است
بانام تو دُعام شده مستجاب تر

آن قَدْر در سؤال سماجت نشان دهم
بلکه لبت شود به هوای جواب ؛ تر

حظّ نگاه کردن تو روزی اش نشد
چشمی که شد ز اشک به شوق ثواب ؛ تر

وقت نوشتن از علَمَت هِی گریستم
طوری که گشت دفتر و میز و کتاب؛ تر

باخون اکبرش چه خضابی حسین بست
با خون تو محاسن او شد خضاب تر

چشمت که صید تیر سه پر شد،حسین دید
لبهای طفل گشت به اشک رباب؛تر

محمدقاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
هرکس سر خوان علی نان و نمک خورده
بی شک عیار نوکری او محک خورده

دیوار کعبه ظاهر قصّه ست در باطن
زیر قدمهایش زمین از تُو ترک خورده

نامش نه تنها حک شده بر صفحه ی اشیاء
پرچم به نامش بر فراز نُه فلک خورده

از دسترنج حضرت او نوش جان کرده
هرکس که از محصول پُربار فدک خورده

هرکس ندارد در دل خود حُبّ حیدر را
بر طینتش از حِیث پاکی مُهر شک خورده

سُنّی نمی داند اگر ؛روشن کنیدش که
از مُفتیان مُفت خور عمری کلک خورده

قربان آن خانم که می گویند در کوچه
از دست و از دیوار سیلی ، مشترک خورده

داغی نهاده تا قیامت بر دل مولا
زخمی که بر بال ظریف شاپرک خورده

محمدقاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
نَه ! نگویم نظر لطف به من کم کردی
تو همانی که مرا یک شبه آدم کردی

خیس باران عزای تو شدم تا آنجا
که یقین کرد دل غمزده پاکم کردی

به همین ختم نشد ...قصّه از اینجا گُل کرد
که مرا در حَرَمت بُردی و مَحرَم کردی

نتواند احدی  باز کند غیر خودت
ِگِرهی را که شب وصل ؛ تو مُحکم کردی

مادرم بانی خیر است ولی میدانم
تو مرا سینه زن ماه مُحرّم کردی

لب خود بسته ام و هیچ نخواهم گفت از---
آنچه بر من وسط روضه مجسّم کردی

بی علمدار شدی و سر نی زلفت را
عوض بیرق غارت شده پرچم کردی

علقمه شاهد عرض منِ دلسوخته است
زیر بار غم عبّاس کمر خَم کردی

چه بروز دل پر درد تو آمد آقا؟
پاره های بدنش را که مُنظّم کردی...

محمدقاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
حتماًخودش میخواست تا مخفی بماند
ابعاد تلخ ماجرا مخفی بماند

حتماًخودش میخواست تا مانند مادر
قبرش برای قرنها مخفی بماند

او «داعی اللّه» است،باید شأن والاش
از مردم پر مُدّعا مخفی بماند

«مُحسن»اگر سِرّ است باید تا قیامت
در سینه ی اهل ولا مخفی بماند

پشت در آتش گرفته،بی صدا سوخت !
درد دل شیر خدا مخفی بماند...

در کَنده شد از جای خود،حالا بگویید
باید بخوانم روضه یا مخفی بماند؟

یک لشگر از روی در خانه گذشته
این داغها آخر چرا مخفی بماند؟

گیرم نگفتم حرفی از سرخی مسمار
کی ضربه ی سنگین پا مخفی بماند؟

طاقت ندارم گفتنش را و محال است
رازی که گشته برملا مخفی بماند

فرقی ندارد پشت در با پشت خیمه
باید بسوزم باز با «مخفی بماند»

دشمن همین را خواسته از من همیشه
کوچه نه ....بلکه کربلا مخفی بماند !

محمدقاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
با دستمال بسته به سر، رفت پُشت در
گرچه ز فرط گریه سراپاش ضعف داشت

دشمن، پی شکستن حُرمت رسیده بود
او حیدرانه آمده بود و نمی گذاشت

رَخت عزای ختم رُسُل بود بر تنش
وقتی محاصره ، وسط درد و داغ شد

یک سوّم از تمامی سادات کشته شد
روزی که میخ ، در اثرِ شعله ، داغ شد

او بار شیشه داشت که آن روز خُرد شد
وقتی شکست سینه و پهلویش از لگد

هر چه کشید فاطمه از کینه ها کشید
هرچه کشید همسر او بود از حسد

ارکان عرش هم به تلاطم دُچار شد
تا اینکه گفت : مادر ما، وای محسنم

با دست بسته چون که گذشت از کنار در
دیدند گفت : شیر خدا ، وای محسنم

زینب ، به قتله گاه نرفته ... نگاه کرد
افتاده مادرش به کنار برادرش

در کوفه نه همین وسط صحن خانه دید
خاکستری ست ماهِ عٌذار برادرش

محمد قاسمی
  • سائل
  • ۰
  • ۰
بسم الله الرحمن الرحیم

مجاور هستم و با صاحب این خانه مأنوسم
و یک عمر است در صحن کریمه ، آستان بوسم

من از اهل قمــم ، امّا نمی دانم چـــرا دائم
کنار این حرم حس می کنم از مردم طوسم

چه نوری دارد این گنبدْ طلا در چشمِ مست من
که پیشش نور خورشید است چون سوسوی فانوسم

دلم می خواست دور گنبد او کفتری باشم
ولی افسوس چون پروانه ی در پیله محبوسم

نماز شب نخواندم ، لیک هر دفعه حرم رفتم
درآمد از درون نجوای یا سبّوح و قدوّسم

اگر از آب سقّاخانه اش روزی ننوشم من
یقین دارم که مثل یک درخت خشک ، می پوسم

و فکر اینکه روزی از حرم دورم کند شیطان
به بیداری ست تشویشم و در خواب است کابوسم

خیالم راحت است اینجا ، امانتدار تا بی بی ست
گزندی نیست دینم را و آسوده ست ناموسم

"محمدقاسمی"